سفری باید کرد........
تا به عمق دل یک پیچک تنها که چرا اینچنین سخت به خود می پیچید شاید از درونش بشود کشفی کرد شاید او هم به کسی دل بسته ست.........
شماره1:
جاتون خالی دیشب خونه ی پسرعمه همگیمون جمع (جمع دخترانه) بودیم و تا صبح خندیدیم به ریش ملت
وای که تا صبح چه کارای که نکردیم,تا صبح رقصدیمخوردیم,مزاحم شدیم,کوچکترارو زدیم,خندیدیم و اشک درآوردیم .....
سبو بشکست و دل بشکست و جام باده هم بشکست
خدایا در سرای ما چه بشکن بشکنه,بشکن,من نمی شکنم
بشکن...آآآ... دست دست!
ما شاالله قرش بده!!!
همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...
به جز مداد سفید...
هیچ کس به او کار نمی داد...
یک شب که مداد رنگی ها...
توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...
مداد سفید تا صبح کار کرد...
ماه کشید...
مهتاب کشید...
وآنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک و کوچکتر شد...
صبح توی جعبه ی مداد رنگی...
جای خالی او...
با هیچ رنگی پر نشد
تنها یک برگ مانده بود
درخت گفت: منتظر میمانم.
و برگ گفت: تا بهار سال آینده خداحافظ
.............
بهار شد
اما درخت عشقش را در انبوهی از برگها گم کرد.
من به یک احساس خالی دلخوشم
من به گلهای خیالی دلخوشم
در کنار سفره اسطوره ها
من به یک ظرف سفالی دلخوشم
مثل اندوه کویر و بغض خاک
با خیال آبسالی دلخوشم
سر نخم بر بالش اندوه خویش
با همین افسرده حالی دلخوشم
در هجوم رنگ,در فصل صدا
با بهار نقش قالی دلخوشم
آسمانم:حجم سرد یک قفس
با غم آسوده بالی دلخوشم
گرچه اهل این خیابان نیستم
با هوای این حوالی دلخوشم
"سهیل محمودی"